آهاي صلاح، جات امنه؟
نسرين ارتجايي
|
|
آهاي صلاح، جات امنه؟
نسرين ارتجايي
ـ بكن … بكن غلام … بكن … چه جا بهتر از يي سردابه ؟ امن و امان … پناهگاه … مث يه گنج قايمش مي كنيم و به ريش ضرغام مي خنديم . ضرغامي كه خون به پشه نمي داد ، سردابه به مو بخشيد . به نازم به روزگار و بلا كه ئي کفتارو در بدر كرد . زودتر از همه ، صدا و دوائي نداره كه چوب خدا ، اينجوري نگام نكن غلام . بكن … هر كسي ندونه، دلم خوشه تو مي دوني كه مو چه كشيدم ، صلاح چه كشيده و كي به ئي حال و روزش انداخت . حياش رو برد و ميان ئي آدما و لش كرد . ميان ئي آدمايي كه منتظرند برقي درت ببيند و پدرت رو در آورند . اول پچ پچ كنند، بعدش شايعه ، بعدشم توروت بخندد و پشت سرت به اين و اون سفارش كنند كه با ئي راه نرو ، وضعش خرابه يواش يواش تنهات بگذارند تا به پكي. تا اگه مث صلاح ضعيف باشي با هر ناكسي راه بري و حروم بشي . ميان ئي آدما و هم سن وسالاش كه به خوشكلي و يك دانه بودنش حسودي مي كردند چه سري برايش گذاشت كه بالا بگيره و شانه اي كه فرو نيندازه ؟ صد بار خودت را جمع و جور نكردي و به ضرغام نگفتي غلام ؟ نگفتي بيشتر بچه ها به جيب بابا ها ناخنك مي زنند ، همه باباها به نظميه شكايت مي برند و در خانه را به روي بچه ها مي بندند و آواره اش مي كنند ؟ تقصير او بود غلام . يه بچه نورس رو گپرنشين كرد و گفت : اگه دم بزنيم تهمتمان مي زند و نان خور كم مي كند. سيد عرب هم حريفش نشد . حالا بکن … بکن … هي نگو جريان چنه(1)!؟! سي چي تو سردابه؟!؟ غلام سر تكان داد و لبخند زد . از كنار تيركهاي قهوه اي گذشت و پا به ميدان گذاشت . ايستاد و به عصايش تكيه داد و از دور به تنها خانه بازمانده شهر قديم كه حالا اولين خانه شهر جديد بود خيره ماند و سعي كرد به خاطر آورد كه ازآن خانه تا خانه ضرغام چقدر فاصله بود . راه افتاد . از ميان چمنزار گذشت و پا به بيابان گذاشت . نگاهي به فانوس روشن توي دستش كرد و لحظه اي به زوزه شغالها گوش داد و باز انديشيد : «ديشب خوابت را ديدم جواهر . شكل روزهاي اولي بودي كه ضرغام دستت را گرفت و اورد تو خانه اش . فكر كردم با آمدنت خيلي چيزها عوض ميشه ، اما ديدم نه . اگه مو غلامي بودم كه از بچگي تو خانه اش آمدم ، گاهي وقتها حس مي كردم كه تو كنيز شرعي هستي . كه مجبوري تو خانه ئو با همه چيز بسازي . با خستش، با كله شقي بيحسابش و هيچ راه برگشتي نداري. ئي رسم ما بود . حالا كجاس ئو خانه و ئو سردابه و ئو شهر ؟! مو كندم جواهر ، اما كجاست ئو گنج !؟! …» غلام نشست. ازبيابان بوي شهر نمي آمد. به فانوس چشم دوخت و به زمين . فكر كرد: « ئي زيره … حتماً ئي زيره … حكماً اين خانه ضرغامه …» و گردن كشيد و لبخند زد . ـ اين جا حياطه … اون جا هم سردابه … تو سردابه هم صلاحه … و فرياد كشيد : آهاي صلاح … جات امنه ؟ … انگار صدايي در بيابان پيچيد : امن و امان غلام … برايه آدم در بدر كجا بهتر از سردابه ؟!؟ زوزه شغالها كه نزديكتر شد ، ترس بر جانش رخنه كرد . آهسته از جا بلند شد و تكيه به عصا داد . فانوس را بالا گرفت و فكر كرد : اون جا هم حتماً خانه ئو مردك هيزه . كه چشم به جواهر داشت و خبر رفتن ضرغام رو كه شنيد ، مي خواست همي طوري جواهر رو به چنگ بياره . بهش گفته بود ، بيو(2) ، ليوه(3) نشو، مي ترسي ؟ از غلامتان يا پسر دزدت صلاحِ كپر نشين ؟ قدم برداشت. از روي سنگ و كلونها كه گذشت به چمنزار رسيد از دور روشنايي شهر را ديد . شهري كه در حال پا گرفتن بود . و اغلب شبها صداي آهنگ فارسي و عربي از دكه هايش به گوش مي رسيد . نفسي عميق كشيد و چشمهاي گشاد و سرخ جواهر را به ياد اورد . ـ بکن … بکن غلام … بکن … مي خواي بچمو بسپارم به جاي نا امن؟ نمي بيني ؟ توپها به خانه مرده ها هم رحم نمي كنند ؟ نمي بيني كه اونها هم زير و رو شدند؟ كجا دستشان برسه به سردابه ؟ مي خوام بچه م با بدن پاره آروم بخوابه … بكن غلام، سيد عرب رو هم تو خانه ش خاك كردند … بغضش را فرو داد و از دور به تنها خانه بازمانده شهر قديم ، به خانه سيد عرب چشم دوخت و فكر كرد : جواهر رو كجا پرت كردي دنيا ؟ چه جوري گم و گورش كردي ؟ و در حاليكه از رديف نخلها مي گذشت ، احساس كرد كه روز است و در شهر قديم قدم مي زند و مردم همه خشمگين مي خوانند:
عراق اندو خريش گل كوره كه هم اوسار موشك شل كوره(4) |
|